سلام عزیزان
امیدوارم حالتون خوب خوب باشه.
اینم هفت سین امسالمون.🥰🥰
عکس اول هفت سین خونه خودمه.
عکس دوم هفت سینی که خونه مامانم چیدم و خودم که به صورت محو توی تصویرم.😁
هفت سین خودم سبزه نداشت از تو کوچه چند تا ساقه شمشاد چیدم گذاشتم توی بطری آب.🥴
بعد یه دونه سنجاق قفلی رو صاف کردم و سنجد ها رو توی سنجاق فرو کردم و تو بطری آب گذاشتم. هر سال عدس میذارم سبز بشه هر سالم ناموفق میشم ولی از رو نمیرم😅🥴
اون هام شیرینی های عیدم بودند.
نخودچی ها با دستور سمانه حبیبی عزیز بودند منتها من روغن صاف نداشتم و نزدم و برای انسجامش زرده تخم مرغ زدم. خوشمزه و عالی بود.
شیرینی کشمشی با دستور یاسمن جان(chef) بود که تا حالا چند بار با دستورشون درست کردم و عالیه.
کوکی ترکی ها هم با دستور خانم نائبی عزیز هست. اونام خیلی خوشمزه ن. فقط من چون قبل عید شیرینی ها رو درست کردم یه کم توی فریزر که میره ترکهاش محو میشه. ولی طعمش عالیه.
خدای مهربونم توی آخرین روزهای سال ۹۹ بهترین لحظات رو برام رقم زدی. کی فکرش رو میکرد که بهترین لحظه ی کل سال توی بیمارستان برام رقم بخوره...
بیمارستان که بودم و مامانم که اتاق عمل بودند یه خانمه بود توی راهرو بیمارستان خیلی گریه و بی تابی میکرد. الان به خاطر شرایط کرونا یه نفر بیشتر نمیذارن همراه مریض باشه. اون خانم هم تنها نشسته بود و گریه میکرد خیلی دلم گرفت و طاقت نیاوردم رفتم کنارش نشستم و یه کم شونه هاش رو مالیدم و واقعا نمیدونستم چکار کنم که حالش بهتر بشه فقط همینجوری میگفتم درست میشه ان شالله. ولی خودمم حس میکردم توی اون حال و روز حرفهام براش باورپذیر نباشه... یه کم پیشش نشستم و بعد اومدم تو اتاق و کلا از عمل مامان خودم فراموش کردم فقط دعا میکردم حال دل همه ی کسانی که اینطور بی تابن خوب بشه و شروع کردم خوندن سوره ی انعام. چقدر حس خوبی داره این سوره. طولانی هست اما من هر بار میخونم حس میکنم قراره همه چیز خوب پیش بره...
یکی دو ساعت بعدش مامانم رو آوردن و خدا رو شکر حالش خوب بود و به هوش اومده بود. بهم گفت که برم از در اتاق عمل برگه ی عمل رو بگیرم و ببرم پیش کارشناس بیمه. اومدم طبقه پایین پشت در اتاق عمل. باید منتظر مینشستم تا مسئولش برگه رو از اتاق عمل بیاره. خیلی روز شلوغی بود و همه عمل ها انگار برای همون روز بود. اومدم روی صندلی بشینم دوباره همون خانمه رو دیدم که داره گریه و بی تابی میکنه.😢
کنارش نشستم و باهاش یه کم حرف زدم و ازش پرسیدم چی شده؟ با هق هق گریه گفت دخترم سرطان تخمدان داره و الان تو اتاق عمله. دختر ۲۲ ساله که مجرد هم هست.
باید تخمدانها برداشته بشه و دیگه نمیتونه در آینده مادر بشه... و همینطور با گریه میگفت حالا غصه ی اون رو نمیخورم، خود این سرطان از بدترین نوع سرطانه و فقط زنده بمونه دیگه هیچی نمیخوام ...همینطور مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت از یه ماه پیش متوجه این سرطان شدیم و چند جا بردیم و تشخیصشون همین بوده...خیلی شرایط سختی بود داشتم از غصه خانمه دیوونه میشدم و فقط سعی کردم دلداریش بدم که این لحظات براش یه ذره راحت تر بگذره و حداقل تنها نباشه تو اون لحظه. بهش گفتم خدا اگه بخواد واقعا کارها رو طوری درست میکنه که اصلا ندونی از کجا درست شد بعد میگفت: آخه این پنجمین سرطان کشنده ی دنیاست دخترم ضعیفه اصلا نمیدونم طاقت میاره یا نه...و کلی هم از دخترش گفت که چقدر دختر پاک و خوبیه و ...همینطور اشک میریخت و حرف میزد...من براش از دوستام که سرطان داشتن و خوب شدن گفتم،
حتی عکسشون رو نشون دادم گفتم ببین چقدر الان خوبن و نگران نباش و ... بعد بهش عکس دختر عمه م رو نشون دادم که بعد از سی سال چشم انتظاری خدا خواست و به عمه م این بچه رو داد. گفتم باورت میشه عمه م سه سال بوده پریود نمیشده و سنش بالا بوده اما اونم حتی حل شده و خدا بهشون یه دختر ناز و شیرین داده پس ناامید نباش و ...مدام هم شونه ها و بازوش رو نوازش میکردم... تو اون لحظات دل خودمم آشوب بود و فقط از خدا میخواستم حال اون خانمه و دخترش خوب بشه. حس میکردم دختر خودم تو اتاق عمله...😔😔
اومدم بالا پیش مامانم و فقط از خدا و حضرت ابولفضل (که اون روز روز تولدش بود)خواستم بهش کمک کنه و عمل دخترش خوب باشه و دلش آروم بگیره...
ساعتهای ۵ بود که واسه یه کاری رفتم توی راهرو دیدم یه تخت رو آوردن توی بخش و دارن میبرن توی یکی از اتاق ها و این خانم هم بالای سر تخت هست. پشتش به من بود و از رو لباسش شناختم که همون خانمه.
رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه ش...
برگشت به سمتم و ...
حتی الانم با یادآوریش اشکم در اومد😭
برگشت و یهو دیدم چهره ش آروم و خندونه و گفت همه چیز عاااالی پیش رفته.😭😭😭
گفت الان دارم از پیش دکتر جراحش میام دکتر گفته معجزه شده خانم. عملش عالی پیش رفته😭
فقط پریدم و بغلش کردم و گفتم خداااا رو شکر بعد دیگه نتونستم حرف بزنم و ولو شدم روی مبل تو راهرو و فقط اشک میریختم و خدا رو شکر میکردم. انگار دختر خودم سلامت از زیر عمل بیرون اومده😭 یهو انگار تمام دنیا رو بهم دادن... تمام شادی های جهان ریخت تو دلم و فقط اشک میریختم...
گفت حتی به تخمدان هاشم دست نزدن و اون غده رو تونستن به راحتی در بیارن نه رحم آسیب دیده نه تخمدان ها و دیگه اثری هم از سرطان نیست. فقط میگفتم خدا رو شکر که قبل عید دل یه خانواده شاد و آروم شد و تونستم این لحظه رو ببینم...
یا ابولفضل ممنونم ازت که توی روز تولدت عیدی به این زیبایی دادی و دختر عزیز یه خانواده رو بهشون بخشیدی... بهترین لحظه ی سال ۹۹ من فقط اون لحظه بود... و تصویرهای اون شب بهترین تصویرهایی بود که توی سال ۹۹ دیدم... لحظه ی دیدن آرامش و شادی که تو چهره ی خانمه بود چراغونی های خیابون کوهسنگی به مناسبت ولادت حضرت ابوالفضل...و حال خوشی که اون شب داشتم...
الهی شکککککرت
الهی شکرت که هستی که از همه توانا تری
که از همه مهربان تری
خدایا شکرت به خاطر قرآنت
به خاطر سوره ی انعامت
به خاطر عزیزان و راهنمایانی که برامون فرستادی
به خاطر امام هایی که داریم...
به خاطر حضرت ابوالفضل و مهربونی هاش
به خاطر این همه زیبایی که دادی
خدایا شکرت شکرت شکرت...
به خاطر اون شادی بزرگی که تو قلبم ریختی و انقدر زیاد بود که تبدیل به اشک شوق شدن...
خدای خوبم ازت میخوام تمام دوستانی که دل نگران عزیزانشون هستن و کسی از عزیزانشون یا خودشون بیمارن حالشون رو خوب خوب کنی و سلامتی و شادی رو مهمون دلهاشون کنی...خدایا تو میتونی تو میتونی تو قادر مطلق هستی حال همه رو خوب کن ای مهربان ترین مهربانان.
خیلی دوستت دارم.
...